Friday, December 3, 2010

گروه و دورا

با عرض سلام به همگی
می بینم که خوشبختانه این بار تعداد کامنتها بیشتر شده است و یکی از خانمها گزارش تنبیه شدنش را در آن گذاشته بود اگر سایرین هم این کار را کنند خوشحال می شوم. البته من یک گروه در یاهو درست کرده ام ودر لینکها گذاشته ام و تعدادی از دوستان در آن عضو شده اند ولی متاسفانه هیچی نشده ف/ی/ل/ت/ر شده است ظاهرا چاره ای نیست و باید با آن ساخت لذا در اینجا یکبار دیگر لینک ف/ی/ل/ت/ر شکن را قرار می دهم
http://www.4shared.com/get/jbCT68Ui/U1001.html
در اینجا از سایر دوستان هم می خواهم که در گروه عضو شوند و در آن حرفهایشان را بگذارند شایدهم  بتوانید شریک خود را در آن بیابید. راستش را بخواهید من هم دلم می خواهد یک شریک مناسب در این رابطه پیدا کنم. برای اینکه در گروه فارسی به درستی نوشته شود و نشان داده شود باید در اینترنت اکسپلورر تنظیم زیر را انجام دهید
View\Encoding : Unicode(UTF-8) 
و در فایر فاکس
View\Character Encoding : Unicode(UTF-8)
خدمت آن دوست عزیزی هم که گفته بود می خواهد در کامنتها داستان بگذارد عرض می کنم که البته من از این پیشنهاد استقبال می کنم ولی بهتر است داستانها را برای من بفرستید تا من بر روی سایت بگذارم. ایمیل من هم در سمت راست صفحه موجود می باشد
در این پست برایتان حرفهای یک زن را درباره زندگی اش به این صورت برایتان می گذارم که امیدوارم خوشتان بیاید

I love living under my husband's authority

My name is Dóra, I am 27, Jozsef is 28 and my husband; we have a 5 year old daughter, Katarína. We live in Hungary and have always known each other because we come from the same little village.
I grew up in a family with very traditional values and though my parents always obviously loved each other very dearly there was never any doubt that my father was the head of the family. If my father ever disciplined my mother I do not know, but I am certain that if he decided to do so my mother would submit and not argue.
I do not believe that a marriage can be happy and serve its purpose if the spouses are equal; naturally husband and wife each have different roles, responsibilities and duties. The husband is the head of the wife and by accepting that he also accepts duties and great responsibilities and the wife therefore naturally owes him to be supportive, loyal, respectful and obedient.
Among the husband's duties is to guide and if needed correct and discipline the wife. I believe that a good wife should always with appreciation accept guidance, correction, and discipline from her loving and caring husband as a help to become a better, more successful and happier wife and mother.
From when we were pre-teens I have loved my Jozsef and as we grew up and became more mature I also learned to respect him. Though I by nature am a stubborn and pigheaded person I never questioned that I, as Jozsef's wife, owed him the same respect and obedience as I earlier owed my parents.
It was never discussed or even mentioned between us, but I always took it for granted that my husband Jozsef would not hesitate to correct and discipline me whenever it was needed. The first time it happened was ten days after the wedding and I could not sit comfortably the next several days, but the soreness was a constantly felt proof that Jozsef loved and cared enough to discipline me as necessary and it just made the happiness of finally being his wife so much more intense.
After that first time Jozsef has disciplined me many times. He uses his belt and he also keeps a a rattan cane and a heavy leather strap (cut out of some old harness) hanging on the inside of the closet door in our bedroom. Several times every day I see those tools of correction and am reminded what happens if I am not a good and dutiful wife.
Corrections are not regular but depend on my behaviour. Two and a half months is the longest period of time I ever went without needing to be disciplined, but 3-5 weeks is more usual and I have noticed that PMS increases the risk of being disrespectful and disobedient, and also that when I have been good for a relatively long time then I often need to be corrected 2 to 4 times within the next couple of weeks.
The spankings I get are not in any way part of our sex life. Jozsef is a very gentle and loving and caring husband, but also very consistent in his demands and certainly not lenient when he punishes. I really fear being spanked and I try to learn from every correction, but I know that every spanking I get is given out of love and care and meant to be a help, and it gives me a wonderful feeling of being safe and secure with Jozsef in control and keeping me in line. Even in my most rebellious periods, when I am spanked severely twice in a week, it makes me even more intent on being a good and dutiful wife, and though my bottom is sore am I content and happy. Being disciplined is like a fertilizer that makes my respect and love for my husband grow.
It is possible that being spanked would have the opposite effect on me if Jozsef abused his right to discipline me, but he is too good a man to do that and every time he has disciplined me it has been fair and well deserved, so I have no reason to complain.
One thing more makes me feel that the spankings I receive are good for me: being a good catholic I am very much aware of my guilty feelings and accepting to be spanked for my misbehaviour is a good way of doing penance.
Many people know that I respect and obey Jozsef as the head of our little family; I am not ashamed of it and I do nothing to hide the fact that Jozsef is in control a is an authority figure in my life. Several people also know that I am subject to discipline from Jozsef: My mother (and I am sure she has told my father), my sister, my parents and sister-in-law, a couple of good friends, our family doctor, and our priest.

من زندگی کردن تحت سلطه شوهرم را دوست دارم
اسم من دورا است و 27 سالم است شوهرم ژوزف 28 سالش است ما یک دختر 5 ساله به نام کاترینا داریم . ما در مجارستان زندگی می کنیم و همیشه همدیگر را می شناختیم چون اهل یک روستای کوچک هستیم. 
من در یک خانواده با ارزشهای سنتی بزرگ شدم و در حالیکه والدینم آشکارا همدیگر را بسیار دوست داشتنند هرگز هیچ شکی وجود نداشت که پدرم رئیس خانواده است . من نمی دانم که آیا پدرم هرگز مادرم را تنبیه می کرد یا نه ولی مطمئن هستم که اگر پدرم تصمیم به این کار می گرفت مادرم تسلیم می شد و مخالفت نمی کرد.
من معتقد نیستم که در صورتیکه زوجین برابر باشند ازدواج می تواند شاد بشد و به هدفش برسد. طبیعتا زن و شوهر نقش ,وظیفه و مسوولیت متفاوتی دارند. شوهر رئیس زن است و با پذیرفتن آن او وظایف و مسوولیتهایی را هم می پذیرد و بنابراین زن طبیعتا باید از او حمایت کند و احترام بگذارد و مطیع و وفادار باشد.
یکی از وظایف شوهر راهنمایی کردن و در صورت لزوم ادب کردن و تنبیه کردن زن است. من معتقدم که یک زن خوب باید همیشه با قدر دانی راهنمایی تادیب و تنبیه شوهری را که او را دوست میدارد و مراقبش است به عنوان یک کمک بپذیرد تا همسر و مادر بهتر موفقتر و شادتری شود.
من از زمان نوجوانی ژوزف را دوست داشتم در طی مدتی که بزرگ شدیم و به بلوغ رسیدیم یاد گرفتم که به او احترام بگذارم.   اگرچه من بطور طبیعی فرد لجباز و سرسختی هستم اما هرگز این مساله را که من به عنوان همسر ژوزف به او همان احترام و اطاعتی را که به پدر و مادرو مدیون بودم, مدیون هستم را زیر سوال نبردم.
اگرچه این مساله هیچگاه بین ما بحث و یا حتی اشاره نشد ولی من همیشه پذیرفته بودم که شوهرم ژوزف هیچگاه برای ادب کردن و تنبیه کردن من وقتی که نیاز باشد درنگ نمی کند. اولین باری که این اتفاق افتاد 10 روز پس از ازدواجمان بود و من نمی توانستم برای چندین روز راحت بنشینم ولی دردناکی بصورت یک گواه دائم حس می شد که ژوزف آنقدر مرا دوست دارد و مراقبم است که در صورت لزوم تنبیهم کند و این شادی همسر او بودن را شدت می بخشد.
پس از بار اول ژوزف دفعات زیادی مرا تنبیه کرد .   او از کمربندش استفاده می کند و همچنین یک ترکه خیزران و یک تسمه چرمی سنگین ( بریده شده از زین و افسار قدیمی) درداخل در کمد اتاق خواب ما آویزان است. من هر روز چندین بار این ابزار تادیب را می بینم و یادم می افتد که اگر من یک همسر خوب و وظیفه شناس نباشم چه اتفاقی می افتد.
دفعات تنبیه مرتب نیست و بستگی به رفتار من دارد. بلندترین مدتی که من بدون نیاز به تنبیه طی کردم دو و نیم ماه است اما 3 تا 5 هفته مدت معمولتر می باشد و من اشاره کرده ام که مدت بیشتر آن خطر گستاخ و نافرمان بودن را افزایش می دهد و همچنین وقتی من برای مدت نسبتا طولانی خوب باشم پس از آن 2 تا 4 بار برای هفته های آینده تنبیه شوم.
اسپنکهایی که من می شوم به هیچ وجه جزئی از رابطه سکس ما نیست. ژ.زف یک شوهر بسیار مهربان و با محبت و مراقبت کننده است ولی در مورد خواسته هایش محکم می باشد و مخصوصا وقتی که تنبیه می کند آسان گیر نمی باشد. من واقعا از اسپنک شدن می ترسم و سعی می کنم از هر تادیب یاد بگیرم ولی می دانم که هر اسپنکی که دریافت می کنم همراه با عشق و مراقبت است و به معنای یک کمک می باشد و این به من یک احساس فوق العاده از ایمن بودن بخاطر اینکه ژوزف کنترل می کند و مرا در راه صحیح نگه می دارد. حتی در دوره های سرگشی زیاد من وقتی که من دو بار در هفته به شدت اسپنک می شوم این من را مصمم به یک همسر خوب و وظیفه شناس بودن می کند و اگرچه باسن من دردناک است من راضی و خوشحال هستم . تادیب شدن مانند یک بارور کننده می باشد که باعث می شود احترام و عشق من به همسرم بیشتر شود.
ممکن است که اسپنک شدن نتیجه عکس داشته باشد در صورتیکه ژوزف از حق خود برای تنبیه من سوء استفاده کند ولی او یک مرد خوب است و این کار را نمی کند و هر بار که مرا تنبیه می کند این یک تنبه منصفانه می باشد و من شایسته آن هستم و بنابراین دلیلی ندارم که شکایت کنم.
چیزی که باعث می شود من بیشتر حس کنم که اسپنکهایی که دریافت می کنم برایم خوب هستند این است که از آنجاییکه من یک کاتولیک خوب هستم می دانم که احساس گناهها و پذیرفتن اسپنک شدن برای کار بدم یک راه خوب برای توبه و پشیمانی است.
افراد زیادی می دانند که من به ژوزف احترام می گذارم و از او به عنوان رئیس خانواده کوچک ما اطاعت می کنم . من از این مساله خجالت نمی کشم و کاری برای مخفی کردن این واقعیت که ژوزف دارای کنترل و اقتدار در زندگی من است , انجام نمی دهم. همچنین چند نفر می دانند که ژوزف مرا تنبیه می کند: مادرم ( و من مطمئنم که او به پدرم گفته است) ,خواهرم, پدر و مادر و خواهر شوهرم, تعدادی از دوستان خوب ,دکتر خانواده ما و کشیش ما.

Wednesday, October 27, 2010

یک تنبیه2

با عرض سلام خدمت همگی
از اینکه یک مدت نبودم ببخشید آخه سرم شلوغ بود. خدمت آن دسته از دوستان عزیز که برای کامنت گذاشتن مشکل داشتند عرض کنم که دیگر مشکلی وجود ندارد ونیازی به نوشتن کلمه تصویر ندارید امیدوارم از این به بعد شاهد تعداد زیاد کامنتها باشیم همینجا از همه دوستان میخواهم که لطف کنند و نظر خود را بگذارند تا من هم تشویق به ادامه کار شوم. اما برای این پست باز هم خاطره تنبیه یکی از زنها را می گذارم امیدوارم خوشتان بیاید

I have been on restriction from computer use, limited to one hour a day online. Last evening I had used my alloted time before my HOH went to work. Once he left for work I chose to get back online and check emails, I only stayed online for a short period. About two hours later I was shocked to hear my husband's truck pull up. He came rushing up the steps of the porch and I could tell by the look his face something was wrong. I reached and opened the door and he seemed surprised to see me. He has been trying to call and couldn't get an answer on the phone. We began investigating to see why the phone wasn't ringing when he walked into the computer room and found the internet still connected and several messages on the screen alerting that someone (him) was trying to make an incoming call. The moment he went into the computer room my mind started swirling,..did I turn the connection off?...The tone in his voice as he called me into the computer room let me know that my sins had found me out, I was caught. I have never seen him that upset or afraid. I stood looking like a guilty child as he proceeded to unbuckle his belt. He then ordered me to take off my shorts and panties, turn and place my hands palms down into the computer chair, and expose my bottom to his full view. My HOH then gave me the hardest spanking I have ever had with his belt. I kept apologizing and making promises to never disobey him again to no avail. It didn't take long for tears to start falling on the chair but he continued to spank me hard with his belt, it seemed it went on forever. I had never been so glad for a spanking to end. He then ordered me to stand up and remove the rest of my clothes, I thought I would die. I told him I knew I had disobeyed him and deserved a spanking, and I was sorry I had worried him but I could't take anymore. He informed me I could and would take more and if I said another word I would add a disobeidence spanking --- I shut up! While I undressed he took the computer chair and put it in the middle of the room, then taking me by the hand he sat down in the chair and positioned me across his left leg/thigh, locking me into position with his right leg. He then gave me a hard hand spanking. I cried a lot as he went from cheek to cheek to administer hard stings of pain. Finally I just layed across his lap and took my punishment. He lectured me about being disobiedent, dishonest, and untrustworthy. He paused for a second to inform me I was getting extra swats for him having to leave his job to check on me. On and one he went until we were both exhausted. He then sent me to the mirror to look at my bottom ( he has never done that before) As I looked in the mirror he said "Do you see what happens to disobeident wives?". He then asked if my "extra online time was worth the consequences". I assured him no. He then sent me to the corner in our bedroom and told me I would remain there until he called me from work and gave me permssion to leave the corner. One hour later ( I have NEVER stood in the corner that long) he called. He then made me get a pen and paper and write the following instructions:
One weeek total restriction from:
Internet/computer use
TV/Radio
Telephone
This would begin immediately though I would be required to post in the punishment book.
The following extra chores were also added since I had a lot of extra time:
Day 1-5: clean out a closet a night and write one of Loving DD's articles each day. They will be assigned daily.
Day 6: Clean kitchen cabinets/including washing walls. Receive lecture from HOH and additional spanking due to the severity of disobiedence.
Day 7: Clean bathroom closet/cabinet and wash/vacumn HOH's pick-up.
I was then sent to bed.
***********
I woke this morning to a black and blue, tender backside. My HOH takes great pride in not bruising me but he felt last night I need a severe lesson, I have been in a lot of trouble lately. I am very tender and will be that way for a few days, reminders of the price disobeience cost. This morning I heard my husband as he came in from work, took a shower, and made his morning coffee. I found him sitting at the kitchen table where I went and knelt before him and apologized. I then proceeded to thank him by taking him in my mouth. He accepted my apolgy and we made wonderful love to each other.
I'll be on my best behavior for a very, very long time. I never want my HOH to have to do that to me again - though it was my disobeience that caused it. I never want to frighten him like that again. I have learned a harsh but necessary lesson on obeying my HOH, on being honest to him, and that there always will be consequences when I don't, he will make sure of it. I am red, humbled, submissive, and my actions have resulted in me being treated, just the way I acted, like a child.
من برای استفاده از کامپیوتر در یک محدودیت هستم و روزی یک ساعت حق دارم آنلاین باشم.بعد از ظهر قبل من قبل از اینکه شوهرم سر کار برود وقت معین خود را استفاده کردم.به محض اینکه شورم رفت ممن تصمیم گرفتم دوباره آنلاین شوم و ایمیلهایم را چک کنم من تنها مدت کوتاهی آنلاین بودم . حدود دو ساعت بعد من شوکه شدم وقتی صدای خودرو شوهرم را شنیدم.او با سرعت از پله ها بالا آمد و من با یک نگاه از صورت او می توانستم بفهمم که یک چیز اشتباه بود. من رسیدم و در را باز کردم و به نظرم رسید که او از دیدن من تعجب کرد.او سعی کرده بود تلفن کند و موفق نشده بود جوابی در یافت کند. ما سعی کردیم بررسی کنیم که تلفن چرا زنگ نزده است. او به اتاق کامپیوتر رفت و متوجه شد که اینترنت هنوز وصل است و چندین پیام روی صفحه میگفت که کسی (او) سعی کرده بود تلفن بزند. وقتی او به اتاق کامپیوتر رفت قلب من به شدت زد آیا من اتصال را قطع کرده ام؟ تن صدای او وقتی که من را به اتاق صدا زد می گفت که گناه من کشف شده است.من هیچ وقت او را تا این حد آشفته و متاسف ندیده بودم. من مانند یک بچه گناهکار ایستاده بودم که او شروع کرد کمربندش را باز کند. او سپس به من دستور داد که شرت و زیر شلواری ام را در بیاورم برگردم و کف دستهایم را بر روی صندلی کامپیوتر بگذارم و باسنم را کاملا در دید او قرار دهم . شوهرم سپس سختترین اسپنکی را که من با کمربند او خورده بودم به من زد. من شروع کردم به معذرت خواهی و گفتن اینکه دیگر هیچ وقت دیگر از او نافرمانی نخواهم کرد بدون فایده.زیاد طول نکشید که اشکهای من شروع به ریختن بر روی صندلی کرد ولی او همچنان با کمربندش به سختی من را اسپنک می کرد به نظر می رسید این برای همیشه هست. من هیچوقت بخاطر پایان یک اسپنک ای قدر خوشحال نشدم. او سپس دستور داد که بایستم و همه لباسهایم را در بیاورم. من فکر کردم که میمیرم. من به او گفتم که می دانم که از او نافرمانی کرده ام و مستحق اسپنک هستم و متاسفم که او را نگران کردم ولی من دیگر نمی توانم تحمل کنم. او گفت که من می توانم و بیشتر دریافت خواهم کرد و اگر یک کلمه دیگر حرف بزنم یک اسپنک نافرمانی هم اضافه خواهد شد. من خفه شدم.در حالی که من لخت می شدم او صندلی کامپیوتر را برداشت و در وسط اتاق گذاشت سپس من را با دستم کشید و روی صندلی نشست و من را روی ران چپش قرار دادو و من را در آن وضعیت با پای راستش قفل کرد.سپس او یک اسپنک سخت به من داد.  من خیلی گریه کردم در حالیکه او از این طرف باسن به آن طرف می رفت تا سوزش درد را پخش کند سرانجام من تنها در آغوش او دراز کشیدم و تنبیهم را دریافت کردم. او برای من در مورد نافرمان بودن متقلب بودن و غیر قابل اعتماد بودن سخنرانی کرد.او یک لحظه مکث کرد تا به من اطلاع دهد که ضربات بیشتری را برای این که او را مجبور کردم تا کارش را ترک کند و مرا چک کند در یافت خواهم کرد او ادامه داد تا ما هر دو تحلیل رفته بودیم. سپس او من را به مقابل آینه فرستاد تا باسنم را نگاه کنم(او تا بحال این کار را نکرده بود) وقتی من در آینه نگاه کردم او گفت: می بینی چه اتفاقی برای زنهای نافرمان می افتد؟ سپس به من گفت آیا وقت زیادی که آنلاین بودم ارزش نتیجه آن را داشت؟ من گفتم که نه . او سپس من را به گوشه اتاق خواب فرستاد و گفت که باید همانجا بایستم تا او از کار به من تلفن کند و اجازه ترک کردن گوشه رابدهد. یک ساعت بعد ( من تا بحال اینقدر طولانی در گوشه نایستاده بودم) او تلفن کرد. سپس او به من گفت که یک قلم و کاغذ بیاورم و دستورات زیر را بنویسم
یک هقته محدودیت کامل در:
استفاده از کامپیوتر /اینترنت
تلویزیون/رادیو
تلفن
این محدودیت به محض اینکه من این متن را در کتاب تنبیه پست کردم شروع می شود.
در حالیکه من وقت اضافه زیادی دارم کارهای اضافه زیر اضافه می شود:
روز1-5: هر شب یک کمد را تمیز کنم وهر روز یکی از متنهای سایت نظام خانگی دوستانه را بنویسم. آنها بطور روزانه نعیین می شود
 روز 6: تمیز کردن کابینتهای آشپزخانه/ شامل شستن دیوارها.شنیدن سخنرانی از شوهرم و اسپنکهای اضافه بخاطر بزرگی نافرمانی
روز 7: تمیز کردن کمد و کابینت حمام و شستن و جارو کشیدن اتاق شوهر
 من سپس به رختخواب فرستاده شده.
***********
من امروز صبح با یک باسن سیاه و آبی و حساس بیدار شدم.شوهرم از اینکه من کبود نشدم به خودش مغرور بود اما فکر می کرد که من دیشب احتیاج به یک درس سخت داشتم.من اخیرا خیلی به خطر می افتادم. من خیلی احساس درد می کنم و برای چند روز آینده خواهم داشت و این یاد آوری بهای نافرمانی است.امروز صبح من صدای شوهرم را شنیدم که از کار به خانه برگشت دوش گرفت و قهوه صبحش را آماده کرد. من دیدم که او پشت میز صبحانه نشست و من رفتم و در مقابلش زانو زدم و معذرت خواهی کردم.سپس شروع به تشکر از او کردم با گذاشتن آلت او در دهانم. او معذرت خواهی من را پذیرفت و ما یک معاشقه عالی کردیم. من برای مدت طولانی در بهترین رفتار خواهم بود.من هیچ وقت نمی خواهم که شوهرم دوباره این کار را بکند. فکر می کنم که این نافرمانی من بود که باعث آن شد.من نمی خواهم او را اینطور به هراس اندازم.من یک درس سخت اما لازم در اطاعت کردن از شوهرم  و درستکار بودن با او گرفتم و او مرا از این مطمئن کرد که اگر اینطور نباشم عواقب آن خواهد بود.. من قرمز متواضع و مطیع هستم و رفتار من نتیجه این است که با من همانطور که عمل می کنم رفتار می شود.

Saturday, September 18, 2010

زهرا

با عرض سلام خدمت خوانندگان محترم وبلاگ
از اینکه مدتی نبودم ببخشید راستش بخاطر تعداد کم نظرات کمی دلسرد  شدم. لذا از خوانندگان خواهش می کنم نظر خود را بگذارند یکی از نظرات گفته بود که در صورت عدم استفاده از ف-ی_ل.ت/ر شکن تصویر برای ارسال نمایش داده نمی شود باید عرض کنم در صورت استفاده از نرم افزار فایر فاکس این مشکل پیش نمی آید ضمنا من لینک ف-ی_ل.ت/ر شکن را قبلا گذاشته ام.
اما در این پست برایتان یک داستان ایرانی می گذارم که البته شاید قبلا آن را خوانده باشید چون از یک وبلاگ بسته شده بر داشته ام امیدوارم خوشتان بیاید فقط نظر یادتان نرود
سلام
من وب ندارم اما منم اسپنگ میشم تازه عروسی کردیم و تا حالا ۳ تنبیه شدم
که میخوام یکیشو براتون بنویسم
-:اه چرا کار نمیکنه؟چشه ای خدا
همینطور داشتم به خودم غر میزدم اخه ابمیوه گیریم کار نمیکرد:
-: اگه علیرضا بفهمه پوستمو میکنه
یاد حرفاش افتادم
اخه یه بار چرخ گوشتمو گذاشتم کابینت پایین اب رفت توشو خراب شد چند روز پیش هم جارو برقی رو از پله ها انداختم بردیم عوض کردیم علی میگه:
-: مهم نیست اما این حواس پرتیه بی دقتیت مهمه اگه یه بار دیگه چیزی خراب شد نمیگذرم
این یکی که تقریبا 250 تومنه
داشتم غرغر میکردم که علی اومد زود جمش کردمو رفتم استقبالش
-:
سلام
-:
سلام گل ناناز من خوبی
-:
بله...
-:زهرا میشه یه شربت بیاری خستم ..
-:چایی بیارم نه نه قهوه خوردم تو ماشین گرم بود خنک باشه...
-:شربت اماده نداریم عزیز
-:
باشه اب پرتقال بگیر...
-:چی ؟با تعجب بابا اب پرتقال داریم که..اماده نیست ...
-:باشه یه دوش مشت میگیرم تو هم یه دوتا پرتقال بشور ابشو بگیر
-:
ای خدا چیکار کنم....
-:خوب کو؟
-:چی؟
-:ای حواس پرت ابمیوه دیگه؟
-:
میدونی من من نمیدونم چشه روشن نمیشه....نمیشه
-:دیشب که سالم بود
-:
اره و سرمو انداختم پایین...
-:خوب فهمیدم بازم زدی نابود کردی؟هان با توامااااااااااااااا
-:نه به خدا داشتم باهاش هویج خورد میکردم یهو هی تاب میخورد اما جون نداشت
راستش قبلش برقا هی ضعیف میشد گفتم حالا من اینا رو خورد کنم چیزیش نمیشه
-:
اره که کارات زود تموم بشه بشینی پای کامپیوتر اره؟ با توامااااا
 سرمو انداختم پایین اخه داشت راست میگفت
-:
خوب زهرا خانوم قرارمون چی بود؟
به گریه افتادم: تو رو خدا اسپنگم نکن درد داره
-:
باشه نمیکنم اما پولشو باید خودت بدی ...
-:من من که ندارم دادم واسه دانشگاه ...
-:
یه راهش اینه که تنبیه بشی یه راهشم اینه که تا جمعه پس فردا یه نوش تو خونه باشه چون به خاطر بی دقتیت گارانتی هم نداره یادته که گفتم دفترچشو گم نکنی گفتی چشم اما نبود که نبود خانوم با اشغالاو دفتر کهنه ها دادی رفت
-:
باشه میخرم ....
-:خوب باشه اما اگه نتونستی جمعه یه اسپنگ بد در انتظارته باشه؟
-:
باشه...
رفتم تو اتاقمو زنگ زدم به دوستام اما اونا نداشتن فکرم رسید به مادرم اون داره و حتما بهم میده
اما مادرم گفت پسندازشونو دادن یه سفر حج نوشتن...تا جمعه هی به اینو اون رو انداختم اما نشد که نشد
-:
خوب زهرا خانوم چی شد؟
با ناراحتی: جور نشد...می میشه تنبیهمممممممممم ...
-:نه خیر نه نمیگذرم بلکه خوبم تنبیهت میکنم
 ساعت 8 برپا زد چشام پر خواب بود 2 بار تنبیه شده بودم اما با دست
یه بار هم که کمربند بود 10 تا بیشتر نزد
-:
بیا تو اتاق خواب زود........ پاهام قوت نداشت برم جلو .. یالله ...دامنو دراوردم اما شرتم نه
خواستم در بیارم گفت لازم نیست خوشحال شدم بازم یه مانع بود خمم کرد رو پاش
-: 15
تا میزنم به خاطر اینکه تا اومدم نگفتیو لاپوشونی کردی
۱
 -:اییی نه
2
-:اوه اوف
۳.....۴.......۵.........
-: نه نزن
 6
اشتباه کردم
7
نهههههههه
..........8 ..............10............... 15
هق هق میکردم اما دردش زیادم نبود ذق ذق میکرد
-:
درش بیار فکر نمیکنی تموم شده باشه که؟
-:
نه.......... و زدم زیر گریه
-:بخواب رو تخت دستاتو بیار زیر سینه باسنتو بده بالا زود
و کمربندشو واکرد
-:علی نه لخت نه با اون نه درد داره
شترق بیمعطلی
-: ایییییییییییییییی مامانیییییییییی نه
2
-:ایییییییی خدا غلط.......۳........کردم.............. 4 ...................تو رو جون زهرا.............. 5
-:
معذرت نمیشنوم تکرار از اول ...
-:نه نه ببخشید ...
-:باشه میگذرم
-:............ 6 ..................ببخشید ..............7 ..................مردم غلط...................10 .................ایییی............13................ نه نه.............16.................. ببخشید علی تورو..............17.................خدا اوف اوف.......................20...............
گریه میکردم با تمام وجود ..
-:گریه میکنی نه نکن زوده...
-:چی؟
-:پاشو
-:چی؟چرا؟
-: نه دستتو میاری رو باسنت نه تکون میخوری فقط میشماری میخواستم بیشتر بزنم اما دلم سوخت اولین بارته 15 تا میزنم اگه قوانینو ندید بگیری هی اضافه میشه....
-:مگه باچی میخوای بزنی؟
-:ساکت الان میام
رفتو زود اومد همون اب میوه گیری دستش بود با کارد سیمشو از ته برید .....
-:با این...
-:علی نه نه تو رو خدا من من میمیرم باسنم تیکه تیکه میشه دیگه نمیشه نگاش کرد
...........اما نخیر گوش نداد که نداد
1
-:ایییییییییییییییییییییییی سوختم سوختم
-: نشنیدم بشماری دوباره یک
-:ای ای بابا جون دو اوف اوف............ 3..................... نه نه...................4.......................
 دستمو زدم روش از جام پا شدم ....
-:خم شو وگرنه
زدم زیر گریه اینقدر درد داشت که نگو میسوختم انگار اتیش زده بودن
-:............... 5 ....................تورو خدانه....................6................7 ..............10 .................ای ای مردم خدا................12 ......................15 ................
خواستم پاشم اما خمم کردو گفت: جریمت مونده!
-:...................... 16 ..........................ایییییییییی
دیگه نای التماس نداشتم فقط گریه میکردمو میشمردم
-:.................17..................... 18..................... 19...................... 20...........................
جلوی اینه نگاه کردم باسنم خط خطی بود جای خطا کبود بودو سیاه میسوخت
-:
خوب زهرا خانوم تا تو باشی بیدقتی نکنی برو تو رختخواب
اما نمیتونستم صاف وایسم باسنم کش میومد میسوخت کمکم کرد رفتم خوابیدم یه کم کرم ا+د اورد
-:تورو خدا نزن بهش وقتی کرم میمالی انگار نمک میپاشن روش
-:
صبر داشته باش الان خوب میشه سوزشش
........و کرمو مالید بهش از بیرون شام سفارش داد و عصرش رفت یه ابمیوه گیری نو خرید اون قبلی رو هم گذاشت تا هر وقت دیدمش یادش باشم
شب موقع خواب رومو به علی کردم گفتم :علییییییییی بلههه میشهه میشههه
-:
بله سیم ابمیوه گیری رو انداختم! بیرون بخواب خوشگله!
.......... و منو بوسید!

Thursday, August 19, 2010

اولین اسپنک مراقبت

 قبلا در مورد اسپنک مراقبت گفتیم که اسپنکی است که به صورت دوره ای صرفنظر از اینکه زن مرتکب اشتباهی شده باشد یا نه انجام می شود تا او همواره مطیع نگه داشته شود در این پست یک خاطره از آغاز اسپنک مراقبت یک زن را می خوانیم

My HOH told me to write about my first maintenance spanking this morning. As I said earlier, my HOH decided to implement this routine today. Nothing else was said about its inception. This morning I had two thoughts: 1. pretend I forgot and take my chances or 2. show my HOH the trust, love and respect that he deserves and I feel towards him by presenting and submitting myself to him.

I got up while he was in the shower and did my normal routine and when complete, went to the bedroom, took out his box of spanking implements and put them on the bed before I lay face down on the bed arms above my head, legs spread slightly and my nightshirt pulled up to expose my bottom. I lay there waiting and anticipating what would happen.

When he entered the bedroom, all he said was "Good Girl". He sat on the bed next to me and explained why he felt this was necessary and was happy that I submitted willingly with no further reminders since Sunday’s punishment. He began with his hand warming by bottom up before he picked up the leather strap and began to spank with more force. He stopped and lectured me about the purpose of Maintenance Spanking and that in no way would it replace punishment if warranted. He then used the thinner paddle spanking in hard, firm alternating strokes to each cheek of my bottom. His rhythm was fast and consistent. It wasn't long before I started to promise to be good, I learned my lesson and he didn’t have to do this every morning. He told me he makes the decisions as HOH, I was going to be spanked daily with whatever implements he decided on and for how long he decided. I was warned sternly to keep quiet or later today I would receive a Disobedience Spanking as well as Punishment spanking. I kept quiet and clenched the sheets as his rhythm and intensity picked up bringing me to tears. He continued with this intensity for about 5 – 10 minutes after I started to cry.
When he was done, he told me to remove my nightshirt and stand in the corner until he called me on his way to work. While there I was told to think about this morning. When he called, I thanked him for loving me enough to want to correct my behavior. I apologized for pleading with him to stop and that I will submit each morning to his discipline. I was also ashamed that I did plead with him to stop (although that ceased quickly) because it did not demonstrate the trust that I had in him with my safety and well being and told him so. My HOH gave me permission to leave the corner and get ready for work. He told me that each morning I would be spanked but the implements, severity and corner time would vary. I earned corner time due to my pleading. Again, I thanked him.

I am not looking forward to being spanked each morning, especially for good behavior. But I do trust that my HOH would never do anything that would intentionally harm me. I will present myself to him each morning and quietly accept his leadership over me. It is difficult to sit here and I think about this morning and how I pleaded, I do feel bad. Hopefully as your post suggests maintenance spanking will curtail worse behavior and disrespect and prevent further punishment. My HOH has already said that he hopes to gradually go from daily spanking to 3 times per week, then 2 and then once per week but that is up to how I react and behave.

I honestly believe that LDD is a slow learning process of trusting your HOH as well as being “untrained” of the worldly standards that LDD is wrong and woman have equal say. Bottom line is I do not, I chose to submit to my husband in return for his love and commitment. I willingly gave him the right to discipline in the manner he chooses, when he disciplines and why. I know that he would never hurt me and in fact he does not enjoy spanking me to tears. I am slowly losing my streak of independence and the worldly values of equal rights. I am reading Surrendered Wife which is helping me understand myself and my husband as well as our needs.

Thank you and have a wonderful Thanksgiving.

شوهر من گفته است که در باره اولین اسپنک مراقبت که امروز صبح انجام شد بگویم. همانطور که قبلا گفته بودم شوهرم تصمیم داشت که این روتین را امروز بکار گیرد.  چیز دیگری در باره شروع آن گفته نشد.امروز صبح من دو گزینه پیش رو داشتم یکی اینکه وانمود کنم یادم رفته است و شانسم را امتحان کنم یا به شوهرم اعتماد عشق و احترامی را که او شایسته آن است نشان دهم و
خودم را به او ارائه و تسلیم کنم
من صبح در حالی که او زیر دوش بود بیدار شدم و کارهای نرمال خود را انجام دادم و وقتی تمام شد به اتاق خواب رفتم و جعبه وسائل اسپنک او را آوردم و آنها را روی تخت گذاشتم سپس به صورت صورت بر روی تخت , روی تخت خوابیدم و دستهایم را روی سرم گذاشتم و پاهایم را کمی باز کردم و پیراهن خوابم را کمی بالا زدم تا باسنم مشاهده شود .من در حالیکه منتظر بودم و سعی می کردم پیش بینی کنم چه اتفاقی می آفتد به همان حال دراز کشیدم
وقتی شوهرم وارد اتاق شد تنها گفت دختر خوب و روی تخت در کنار من نشست و  گفت که حس می کند که این ضروری و باعث خوشحالی است که من با میل خود وبدون یاد آوری بیشتر از تنبیه روز یکشنبه تسلیم هستم.او شروع کرد به گرم کردن باسن من با دست و سپس تسمه چرمی را برداشت و با قدرت مرا اسپنک کرد او اسپنک را متوقف کرد و شروع به سخنرانی در مورد هدف اسپنک مراقبت کرد و گفت که آن به هیچ وجه جایگزین تنبیه در صورت لزوم نمی شود. او سپس پدل نازکتر را برداشت و با شدت شروع به اسپنک کرد در حالیکه به تناوب از این طرف باسن به آن طرف می رفت. ریتم اسپنک او سریع و پایدار بود . مدت زمان زیادی طول نکشید که من شروع به گفتن اینکه قول می دهم خوب باشم و درسم را فرا گرفتم و او لازم نیست که هر روز صبح این کار را انجام دهد , کردم. او گفت که او به عنوان رئیس خانواده تصمیمات را می گیرد و من هر روز صبح با هر وسیلهای که او تصمیم بگیرد وبه هر مدت که او تصمیم ئبگیرد اسپنک خواهم شد. او با سختی به من هشدار داد که ساکت باشم وگرنه بعدا امروز اسپنک نافرمانی و همچنین تنبیه خواهم شد.من ساکت شدم و شروع کردم به فشردن ملافه تا اینکه ریتم و شدت اسپنک بالا رفت و من به گریه افتادم.او به اسپنک با این شدت 5 یا 10دقیقه بعد از این که من به گریه افتادم ادامه داد
پس از آن او به من گفت که پیراهن خوابم را در بیاورم و در گوشه بایستم تا او مرا برای ادامه کار فراخواند.وقتی که در آنجا بودم او به من گفت که در مورد امروز صبح فکر کنم.وقتی که او مرا صدا زد من از او به خاطر اینکه اینقدر مرا دوست دارد که رفتار مرا مورد تادیب و تصحیح قرار می دهد تشکر کردم.من از او به خاطر اینکه التماس می کردم که بس کند معذرت خواهی کردم و گفتم که من هر روز صبح به اسپنک و تادیب او تسلیم خواهم شد.همچنین من شرمنده بودم که به او التماس کردم که بس کند (اگرچه من زود از این کار دست کشیدم) چرا که این نشان می دهد که من به او در مورد رعایت سلامتی و سالم بودن من اطمینان ندارم و این را به او گفتم.شوهرم به من اجازه داد که گوشه را ترک کنم و برای کار آماده شوم او به من گفت که من هر روز صبح اسپنک خواهم شد ولی وسیله مورد استفاده شدت و زمان گوشه ایستادن فرق می کند.من گوشه ایستادن را بخاطر التماس بری توقف کسب کردم من دوباره از او تشکر کردم
من هر روز صبح به دنبال اسپنک نیستم مخصوصا در مواقع رفتار خوب ولی من به شوهرم اطمینان می کنم که او هیچگاه به عمد کاری نمی کند که من آسیب ببینم.من هر روز صبح با آرامش خودم را به او ارائه می کنم و رهبری او را بر خودم می پذیرم.این مشکل است که اینجا بنشینم و  من در مورد امروز صبح فکر می کنم و اینکه چطور التماس کردم و احساس بدی در مورد آن دارم. با امیدواری همانطور که پستهای شما پیشنهاد می کند اسپنک مراقبت از رفتارهای بدتر و بی احترامی جلوگیری میکند و از تنبیه بیشتر پیشگیری می کند.شوهرم همچنین گفت که امیدوار است که بتدریج ما از اسپنک روزانه به 3 با ر در هفته و سپس 2 بار در هفته و یک بار در هفته برویم ولی این بستگی به رفتار من دارد
من عقیده دارم که شیوه زندگی نظام خانگی عاشقانه یک روند آموزش آهسته از اعتماد کردن به شوهر است و همچنین تحت تاثیر استنداردهای جهانی که این شیوه غلط است و زنها دارای نظر برابر هستند , قرار نگرفتن می باشد.من تحت تاثیر آن نیستم وخودم انتخاب کرده ام که در بازگشت به عشق و تعهد او تسلیم او باشم. من به میل خودم این حق را به او داده ام که مرا هر ووقت هر جا و به هر دلیل که خواست تادیب و تنبیه کند.من می دانم که او به من آسیب نمی رساند و همچنین او از اسپنک من تا حد گریه لذت نمی برد. من به تدریج میلم به استقلال داشتن و ارزشهای جهانی حقوق برابر را از دست می دهم. من دارم کتاب همسر تسلیم را می خوانم که به من کمک می کند که خودم و شوهرم و نیازهای ما را بشناسم

Friday, August 6, 2010

چند تنبیه

در این پست مجددا گزارش تنبیه زنها را می خوانیم
My misbehavior was spending to much money yesterday. My husband and I have talked about the importance of staying within our budget several times. Our last discussion on the subject gave me a warning that I was be punished if I did not pratice this sel-control, I failed at it yesterday and had to confess such to my HOH after he got home from work.

He reminded me of what I was promised if it happened again and sent me to our bedroom to prepare for my spanking. Using the loppy john, he spanked me hard while lecturing me about self-discipline. I then had to give him the receipts of everything I bought and was sent to the corner (nude) to think about my misbehavior. Afterwards, I had to write an essay on fiances and the importants of self-control. My husband circled the items on the reciepts I have to return to the stores today, this will put me back in budget. My HOH also made me read one of Sir LovingDD's article about spanking to prevent misbehavior. He then informed me I would be receiving such spankings before I go shopping anywhere, until I can learn to control my spending, this will include an additional spanking today, before I return items so I will pratice self-control.
My bottom is very sore and tender this morning, loppy j always does that to me. What hurts most though is me disappointing my husband. I will strive to make him very proud of me and will learn this lesson WELL.
Karen 
رفتار ناشایست من خرج کردن مقدار زیادی پول دیروز بود.من و شوهرم بارها باهم درباره اهمیت رعایت کردن بودجه مان صحبت کرده ایم. در آخریین صحبت شوهرم به من اخطار داد که اگر نتوانم خودم را کنترل کنم تنبیه خواهم شد. من دیروز متکب این عمل شدم و می بایست وقتی شوهرم از کار به خانه بازگشت به آن اعتراف کنم.او به من یاد آوری کرد که در صورت تکرار این مساله چه قولی داده بودم و مرا به اتاق خواب فرستاد تا برای اسپنک آماده شوم او مرا به سختی با استفاده از لوپی جانی اسپنک کرد و در همان حال برایم  ازاین که باید خودم رابه نظم در آورم سخنرانی می کرد. سپس من می بایست رسید چیزهایی را که خریده بودم به او می دادم و برهنه در گوشه بایستم و درباره کار بدم فکر کنم. پس از آن من می بایست یک انشا در مورد امور مالی و ضرورت کنترل خود بنویسم. شوهرم چیزهایی را که من می بایست امروز به مغازه پس دهم تا بودجه را رعایت کرده باشم را جمع آوری کرد. شوهرم همچنین مرا وادار کرد تا یکی از مقالات سایت را درباره اسپنک برای جلوگیری از کار بد را بخوانم.او به من گفت که از این به بعد من چنین اسپنکی را هر بار پیش از خرید رفتن دریافت خواهم کرد تا اینکه یاد بگیرم ولخرجی ام را کنترل کنم. این شامل یک اسپنک اضافه در امروز پیش از بازگرداندن چیزها می شود. به این ترتیب من کنترل خود را تمرین می کنم.  باسن من امروز بسیار دردناک و حساس است لوپی جانی همیشه باعث این مساله می شود چیزی که بیشتر مرارنج می دهد این است که من شوهرم را نا امید کردم. من سعی خواهم کرد که باعث سربلندی او شوم و این درس را به خوبی خواهم آموخت
My misbehavior was overdrawing our account to be about $100 which was compunded by hiding the overdraft notice.
My punishemnt was broken into three segements in one evening. All was done naked.
1. 50 strokes with the Spencer paddle over the chair a corner time break
2. 50 strokes with HOH belt bent over the arm of the couch to total overdraft then corner time
3. a long hard spanking with leather strap spread eaagle on the bed - it seemed to last forever that was for hiding the notice which was considered lying.

When my discipline was finished I am required to thank my HOH for his time and attention as well as apologize for my errors and what I learned from my punishemnt.

It may seem harsh but it is not an offense I will commit again. Generally it takes one or two harsh spankings and I do not return to that behavior for some time.
کار بد من عبارت بود از اضافه برداشت از حسابمان به مبلغ 100 دلار به همراه پنهان کردن اخطار اضافه برداشت
تنبیه من به سه قسمت که در یک بعد از ظهر انجام شد تقسیم شد که همگی در حالیکه من برهنه بودم انجام شد
ضربه با پدل اسپنسر بر روی یک صندلی و بدنبال آن یک زمان گوشه ایستادن 50
50ضربه با کمربند شوهرم در حالیکه بر روی تخت خم شده بودم برای تمام اضافه برداشت بدنبال آن یک زمان گوشه ایستادن
یک اسپنک سخت طولانی بر روی تخت با تسمه چرمی این مرحله که به نظر می رسید برای همیشه ادامه داشته باشد برای پنهان کردن اخطار بود که دروغ به حساب می آمد
پس از پایان یافتتن تنبیه من می بایست از بابت وقت و توجه شوهرم تشکر کنم و همچنین بخاطر اشتباهاتم و آنچه از تنبیه آموخته بودم معذرت خواهی کنم
این تنبیه ممکن است خشن به نظر رسد ولی من دوباره این گناه را مرتکب نخواهم شد.عموما این یک یا دو اسپنک خشن را در بر داشت و من به آن رفتار برای مدت زمانی باز نخواهم گشت

I was punished this morning. My HOH informed me last night I would receive a daily matience spanking, I am having a hard time submitting to him, and he and his mentor feels a daily spanking will help. One of the rules he set was that I would not whine or become sassy about my spankings. We are leaving to go on a cruise this afternoon and I thought we could forgo the spanking until we got to where we are going. When I tried to protest, my HOH reminded me I had broken a rule and was to be spanked. I was sent to retrieve the strap, undress, and sit on the bed and wait for him.

My HOH came in and made me stand before him and tell him why I was getting a spanking. He then made me lay across the pillow on the bed where he gave me a firm spanking, that brought me to tears. He always spanks me past the tears because he feels that is when I am learning my lesson the most.
After the spanking, I spent ten mins in the corner. When he gave me permission to leave the corner he told me make sure I packed the loppy johnny, because vacation would not stop him from doing his duty.

Once again I have learned at the hands of my husband that when I disobey, I pay. I am stubborn, and he is helping me to break that resolve. I hope the benefits of this mornings session is that I will be a more submissive wife. I will be traveling on a tender bottom today, and it's all my fault. My HOH is determined to help me and I once again am very ashamed of my behavior.
Terry
من امروز صبح تنبیه شدم. شوهرم دیشب به من اطلاع داد که من اسپنک مراقبت روزانه دریافت خواهم کرد. من زمان سختی برای تسلیم بودن به او داشتم شوهرم و مربی اوو فکر می کنند که یگ اسپنک روزانه به این مساله کمک خواهد کرد یکی از قوانینی که او گذاشته است این است که من در مورد اسپنکهایم گله و پررویی نکنم.  ما امروز بعد از ظهر قصد داریم به یک سفر دریایی برویم و من فکر می کردم تا زمانیکه به مکانی که داریم می رویم برسیم از اسپنک صرفنظر خواهد شد.وقتی من سعی کردم اعتراض کنم شوهرم یاد آوری کرد که من یک قانون را شکسته ام و باید اسپنک شوم او مرا فرستاد تا تسمه رابیاورم لخت شوم و روی تخت بنشینم و منتظر او باشم
شوهرم آمد و به من گفت که مقابلش بایستم و بگویم که چرا اسپنک می شوم. سپس مرا وادار کرد که بر روی متکا بر روی تخت  دراز بکشم و او مرا به شدت اسپنک کرد که مرا به گریه انداخت. او همیشه مرا پس از گریه اسپنک می کند زیرا او فکر می کند که این زمانی است که من درسم را به خوبی فراگرفته ام . پس از اسپنک منم 10 دقیقه در گوشه ایستادم. وقتی او به من اجازه داد که گوشه را ترک کتم گفت که مطمئن شوم که لوپی جانی را در بارها گذاشته ام زیرا   تعطیلات او را از انجام وظیفه اش باز نخواهد داشت
یکبار دیگر من در دستهای شوهرم آموختم که وقتی نافرمانی کنم بهای آن را خواهم پرداخت.من خیره سر هستم و شوهرم به من کمک می کند که این مشکل حل شود. امیدوارم که جلسه امروز صبح باعث شود که من بیشتر یک زن مطیع شوم. من امروز با یک باسن حساس مسافرت می کنم و این به خاطر خطای من است. شوهرم تصمیم دارد که به من کمک کند و من یکبار دیگر از رفتارم خیلی شرمنده ام 

Sunday, August 1, 2010

یک تنبیه

من متوجه شدم که در صورت عدم استفاده از ف$ی!ل@ل&ت*ر شکن عکسهای سایت دیده نمی شود لذا لینک دانلوود آن را در اینجا می گذارم

در اینجا از کلیه کسانیکه لطف کرده اند وکامنت گذاشته اند تشکر می کنم و از سایرین هم تقاضا می کنم که لطف کنند و نظر خود را بگذارند تا من هم بیشتر تشویق به نوشتن شوم. اگر هم خواستید می توانید با آیدی من در یاهومسنجر تماس بگیرید که خوشحال می شوم آیدی من در سمت راست سایت نوشته شده است
در سایت انگلیسی که گفتم بخشی بود که در آن زنها شرح تنبیهاتشان را بنا به خواست خود یا به دستور شوهرانشان می نوشتند.در این پست ما یکی از آنها را می خوانیم
My spouse/HOH is very grateful for this addition. He feels telling others in a loving DD relationship is beneficial for me as well as others.

Misbehavior – Disrespect & Disobedience - occurred over the last 30-45 days
We have had my HOH’s family living with us over those days. His sister is far from a submissive wife. She is quite bold about her feelings and independent; the opposite of our marriage. Discipline has not been easy during this time and I guess I had free reign as my actions were not corrected. It became easier and easier to follow my sister in law rather than continue in what I truly believed in. I became increasingly disrespectful, disobedient (spending money without permission that we really did not have, hiding the receipts, not doing what HOH asked of me), not following my diet and gaining weight (a lot) and lax about my chores.

About two weeks ago, we were alone and my HOH brought up the subject, and that was difficult to correct currently, it needed to stop. I began to argue and tell him that once they left we could go back to “normal”. He told me since we would be alone for a few hours; I was going to be corrected now for the past behavior and he would not tolerate it any more. My rebellious side kicked in and argued it wasn’t fair. He led me firmly by the hand to my punishment corner and I was instructed to stay there nose to the wall until he calmed down. He will never spank as angry as he was.

Discipline
When he calmed down I was given my instructions to go to our bedroom change into my white granny spanking panties and cropped t-shirt and to assume my position by his chair (meaning kneeling facing the chair with my head down). Kneeling representing my submission as he will lecture me when sits down about my transgressions before I am over his lap.

Normally there is no warm up spanking. He began with slow but heavy strokes with his hand scolding in between smacks. He then lowered the panties to my knees (I feel like a child when he does that) and continued to hand spank me until I was kicking and screaming begging for mercy promising to be good. Of course it did no good, he reminded me of how he felt with how I treated him and how much he hurt. He continued hand spanking and scolding informing me that since I was disobedient during punishment I would be receiving a Disobedience spanking.
He proceeded to paddle my bottom, good and hard. When he was done, and I lay there OTK sobbing, he led me to the bed and on top the pillows so that my butt was high in the air. I was instructed no to move or resist. He then proceeded to lecture me about my transgressions but also how I misbehaved during my punishment. After scolding me, he gave me 10 strokes of the cane and sent me to the corner.

After 30 minutes, I was allowed to re-dress and for the first time I was given a writing essay. I had to sit on our hard, wooden kitchen chairs and write about what I did wrong and the consequences my actions had on our marriage as well as on each other’s feelings and mental state.

Aftermath
When my essay was done, I had to kneel in the corner while he read it. I was then allowed to thank him for my punishment and apologize for my misdeeds. We hugging and kissed each other and was reminded, that future actions would result in immediate punishment even with relatives there. I still had a Disobedience spanking coming the next day.

Benefits
At some point, the pain was so intense and the tears flowing, I crossed a threshold and experienced a submission that was new to me. I don’t know if was because I had never been spanked so long or hard or because I realized how much I hurt my husband. I am writing daily in my journal and sometimes earn a punishment without even trying but those are usually nin-corporal.

شوهر من از بابت این بخش خیلی ممنون است او فکر می کند که گفتن شرح نظام عاشقانه ما برای دیگران برای من و دیگران مفید است.
 رفتار بد: بی احترامی و نافرمانی در طی 30 -45 روز گذشته
در طی این روزها خانواده شوهرم با ما زندگی میکردند خواهر او یک همسر فرمانبردار نیست.او در مورد احساسات و استقلال خود متهور و گستاخ است درست در نقطه مقابل ازدواج ما.تنبیه در این مدت آسان نبود و من فکر می کردم که آزاد هستم چنانچه اعمال من مورد تادیب قرار نمی گرفت.پیروی کردن از شیوه خواهر شوهرم بجای شیوه ای که به آن اعتقاد داشتم روز به روز آسانتر می شد.من به تدریج گستاخ و نافرمان شدم(خرج کردن پول بدون اجازه,پنهان کردن رسیدها و انجام ندادن کارهایی که شوهرم از من خواسته بود) رژیم غذایی ام را دنبال نمی کردم که باعث اضافه وزنم شده بود در انجام وظایفم سهل انگار شده بودم.حدود دو هفته پیش ما تنها بودیم و شوهرم موضوع را پیش گشید وگفت که این روش باید تصحیح شود و روند فعلی متوقف شود . من شروع به دلیل و برهان آوردن کردم و گفتم که وقتی آنها رفتند ما می توانیم به حالت نرمال برگردیم.او گفت که چون ما برای ساعات کوتاهی تتنها هستیم من باید برای رفتار گذشته ام تنبیه شوم و او دیگر حاضر به تحمل نیست. قسمت سرکش من مخالفت می کرد و می گفت که این منصفانه نیست.او مرا با دست و با شدت به گوشه تنبیه هدایت کرد و دستور داد که همانجا رو به دیوار و بینی به دیوار بایستم تا او آرام شود. او هیچ وقت به هنگام عصبانیت اسپنک نمی کند.
مجازات: وقتی که او آرام شد به من دستور داد که به اتاق خواب بروم ولباسهایم را عوض کنم و شرت سفید و تیشرت مخصوص اسپنک را بپوشم و با صندلی وضعیت بگیرم(به این معنی که در مقابل صندلی زانو بزنم و سرم را به پایین خم کنم) زانو زدن تسلیم بودن من را در حال که او روی صندلی نشسته وپیش از آنکه من روی آغوش او باشم در مورد سرپیچی من سخنرانی می کند نشان می دهدمعمولا گرم کردنی در کار نیست او با ضربات آهسته اما محکم با دستش در حالیکه بین ضربات مرا سرزنش می کرد شروع کرد. اوسپس شرت مرا تاروی زانوهایم پایین کشید (من وقتی این کار را کرد احساس بچه بودن می کردم) او اسپنک با دست را ادامه داد تا اینکه من شروع به لگد زدن و جیغ زدن التماس کرن کردم و قول می دادم که از این به بعد خوب باشم. البته این کارها اثری نداشت و او به من یاد آوری کرد که او رفتار مرا تحمل کرده و از آن آزار دیده است.او به اسپنک با دست و سرزنش کردن ادامه داد و گفت که چون من در مدت تنبیه نافرمان بوده ام   .اسپنک نافرمانی هم دریافت خواهم کرد. او به اسپنک کردن من با پدل پرداخت در حالیکه من روی زانوی او بودم و گریه می کردم او مرا به تخت هدایت کرد .چند متکی روی آن بود که باسن من را بالا می آورد.او به من دستور داد که حرکت نکنم و مقاومت نکنم.او به سخنرانی کردن در مورد سرپیچی ام و نافرمانی در مدت تنبیه
ادامه داد. پس از سرزنش او به من 10 ضربه با ترکه زد و مرا فرستاد تا در گوشه بایستم.پس از 30 دقیقه او به من اجازه داد که لباسم را بپوشم و برای اولین بار گفت که یک انشا در مورد نافرمانی ام بنویسم.من می بایست روی یک صندلی چوبی سخت آشپزخانه بنشینم و و در مورد کارهای نادرستم و اثرات آن بر روی ازدواجمان و احساسات همدیگر بنویسم.
پس آیند:پس از این که من انشا را نوشتم می بایست در گوشه زانو بزنم تا او آن را بخواند. پس از آن من می توانستم از شوهرم بخاطر این تنبیه تشکر کنم و از بابت کارهای بدم عذر خواهی کنم.سپس ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم و او به من گفت که کارهای آینده من با تنبیه بلا فاصله مواجه خواهد شد صرفنظر از اینکه نزدیکان آنجا باشند. من هنوز یک اسپنک نافرمانی دارم که فردا انجام خواهد شد
فواید: برای مدتی درد شدید بود و من گریان بودم من یک حد آستانه را رد کردم و تسلیم بودن تازه آی را تجربه کردم.نمیدانم بخاطراین که هیچگاه اینقدر سخت و طولانی اسپنک نشده بودم یا شاید به خاطر این  که فهمیدم چقدر شوهرم را اذیت کردم.من روزانه در دفتر خاطراتم می نویسم و بعضی وقتها تنبیهاتی را کسب می کنم ولی آنها معمولا غیر بدنی هستند

Friday, July 30, 2010

هستی

در این پست برایتان یک داستان ایرانی می گذارم که آن را قبلا در یک وبلاگ خوانده بودم و نویسنده آن می گفت که واقعی است
سلام اسم من هستی است. من دانشجوی سال دوم مهندسی کامپیوتر هستم . می خوام براتون خاطره جالبی تعریف کنم. در واقع جریانی که کمک کرد من دانشگاه دولتی اونم یه رشته خوب قبول بشم. اول از خونوادم براتون می گم. مامانم دبیر ریاضی است.و پدرم یک شرکت تجاری دارد که به خاطر کارش اکثر اوقات در سفر است. در واقع او خیلی کم خونه است. من یک داداش دارم به اسم حسام. کسی که در قبول شدن من تو کنکور نقش مهمی داشت. از اونجا که بابا خیلی کم خونه بود حسام خیلی غیرتی و مقتدر بود، چون از کوچیکی یاد گرفته بود از من و مامان مواظبت کند.
سرتون درد نمیارم می ریم سراغ 4 سال پیش. اون موقع من 19 سالم بود و حسام 23 سالش. یک سالی بود دیپلم گرفته بودم برای کنکور درس می خواندم. دوستی داشتم به اسم سحر. سحر 2 تا داداش داشت یکیشون که از ما بزرگتر بود اسمش سامان بود. سامان پسر خوش تیپی بود مؤدب و مهربان به نظر می رسید. من اون موقع از دست سختگیریهای حسام به کلاسهای مختلف رو آورده بودم تا اینجوری کمتر خونه باشم و از ایرادهای حسام دور باشم. با سحر هم تو یکی از کلاسهای کنکور آشنا شدم.
حسام معمولاً خودش من را به کلاس می برد. امااون روز زنگ زد و گفت براش کاری پیش اومده که نمی تونه بیاد دنبالم. حسام گفت تاکسی بگیرم و برم خونه. جریان را به سحر گفتم .
سحر گفت: داداشم میاد دنبالم خب تو هم با ما بیا
من: نه اگر حسام بفهمه منو می کشه گفته باید با تاکسی برم.
سحر: ای بابا دختر تو بزرگ شدی از چی می ترسی، بیا اون نمی فهمه سر راه هم می ریم یه گشتی می زنیم.
خلاصه اون روز با اصرار سحر راضی شدم با اونا برم. توی راه ساسان مدام از چیزای مختلف حرف میزد از دانشگاهشون گرفته تا محیط کارش. ساسان و سحر مدام با هم شوخی می کردن. به رابطشون حسودیم شد با وجودی که حسام را خیلی دوست داشتم اما همیشه ازش می ترسیدم و هیچ وقت جرات نداشتم اینجوری باهاش شوخی کنم. اون روز گذشت و حسام نفهمید من با تاکسی نیومدم. رابطه من با سحر هر روز بیشتر میشد حسام هم که فکر می کرد چون با سحر تو کلاس کنکور دوست شدم پس دختر خوب و درسخوانی هست زیاد بهم گیر نمی داد.
حالا دیگه بعضی وقتها سحر می آمد خونمون و با هم درس می خوندیم و حرف می زدیم. اون همیشه از ساسان تعریف می کرد. بابا قرار بود برای یه کاری بره دوبی مامان هم که تعطیلات تابستونش شروع شده بود با بابا رفت. قرار شد بی بی خانم بیاد خونه ما تا هم به کارا برسه هم وقتهایی که حسام نیست من تنها نباشم. بی بی خانم تو کارای خونه به مامانم کمک می کرد.
توی این مدت من چند بار یواشکی به بهونه کلاس رفتم خونه سحر اینا. حسابی با ساسان دوست شده بودم. احساس می کردم خیلی دوستش دارم. اون روزها حسام تازه شرکت جدیدش را باز کرده بود و بیشتر وقتش بیرون خونه بود. منم از فرصت استفاده می کردم و به دیدن ساسان می رفتم. دیگه ساسان همه زندگیم شده بود جوری که ترس از حسام و تنبیهاتش هم باعث نمی شد من بیشتر احتیاط کنم.
یک روزساسان بهم زنگ زد و گفت می خواد یه باغ بخرد بیرون شهر ازمن خواست که با او و سحر برای دیدن باغ برم. به دروغ به حسام گفتم که برامون روز جمعه کلاس جبرانی گذاشتن باید برم. حسام قبول نمی کرد اما با اصرار من راضی شد و گفت خودش منو می رسونه. منم قبول کردم با ساسان قرار گذاشتم. وقتی رسیدیم سر خیابونی که ساختمان کلاسم اونجا بود به حسام گفتم: داداش شما برو. این کوچه باریک و بن بست است و دور زدن سخته من خودم می رم.خیلی عجیب بود حسام قبول کرد و رفت. برای احتیاط رفتم تو کوچه و بعد از 10 دقیقه اومدم بیرون تاکسی گرفتم و رفتم سر قرار. ساسان تنها بود. ازش پرسیدم که سحر کجاست؟
ساسان: خیلی سر درد داشت نتونست بیاد.
من( با دلهره): خب ساسان منو ببر خونه یک روز دیگه می ریم باغ
ساسان: باور کن با فروشنده قرار گذاشتم باغ خوبی است از دستم می ره.
من: باشه پس تو برو من می رم خونه
ساسان: چرا مگه به من اعتماد نداری
من: نه مسئله اینه که حسام اگر بفهمه شاکی می شه
ساسان: نمی فهمه می ریم زود بر می گردیم

خلاصه با اصرارهای ساسان راضی شدم برم.توی راه خیلی دلشوره داشتم.وقتی رسیدیم به باغ دیدم باغبون اونجا ساسان را میشناسه تعجب کردم اما گذاشتم به حساب اینکه ساسان قبلاً هم برا دیدن باغ رفته برای همین باغبون اونو میشناسه. توی باغ یه ساختمان بود.
ساسان: هستی بیا بریم خونه را ببینیم.
من: ساسان صبر کن صاحبش بیاد بعد می ریم.
ساسان خندید و گفت: بیا خودش بهم کلید داده
من خیلی ترسیده بودم اما عشق چشمام را کور کرده بود.با او به داخل ساختمون رفتم به طرف یخچال رفت و کمی شربت آورد و گفت : بیا از خودت پذیرایی کن
من تازه فهمیدم چه خبر است دویدم طرف در و جیغ زدم گریه می کردم اما اون می خندید و می گفت : هستی گی است ما قرار است با هم ازدواج کنیم یادت رفته. فریاد نزن جز من و تو و بابا رجب کسی اینجا نیست.
داشتم با قفل در ور می رفتم که باصدای شکستن شیشه به خودم اومدم نفهمیدم چی شد فقط دیدم حسام با شکستن شیشه در را باز کرد و وارد شد. سحر هم باهاش بود.جسام با ساسان درگیر شد.بعد از اینکه کلی اونو کتک زد با التماسهای من و سحر ولش کرد.از ترس داشتم می مردم اما خوشحال بودم که حسام به موقع به دادم رسید.حسام به طرفم اومد و محکم زد تو گوشم بعد هم دستم کشید و برد طرف ماشین. تو تمام راه هیچی نگفت وقتی رسیدیم خونه گفت: هستی برو یه دوش بگیر آروم که شدی بیا تو اتاقم کارت دارم.دوش گرفتم،خیلی می ترسیدم.رفتم در اتاقشو زدم.
حسام: بیا داخل
من(سرم را پایین انداختم و همونجا کنار در ایستادم) : دادش من چیز من ....
حسام: ساکت باش.نمی خوام صداتو بشنوم،تا نگفتم حرف نمی زنی فهمیدی؟
من: چشم داداش
حسام: می دونی چه کار احمقانه ای کردی؟ اگر سحر داداششو نمی شناخت و به من نگفته بود جریان چی است و من به موقع نرسیده بودم می دونی چی می شد؟ من همه چیز را می دونستم سحر بهم گفت که داداشش چه برنامه ای داره.خب حالا گذشته است برای تو هم تجربه شد به هر کسی اعتماد نکنی درست است؟

من: بله داداش معذرت می خوام. باور کن خیلی پشیمونم.
حسام:می دونم اما برای اینکه هیچوقت تکرار نشه باید جریمشو بپردازی.هستی خانم شما دو تا راه دارید:
راه اول: من زنگ می زنم به بابا و مامان و همه جریان را می گم اونوقت اونا خودشون تصمیم می گیرند با تو چکار کنند.و می دونی با شنیدن این خبر مامان چقدر غصه دار می شه و بابا اعتمادش را بهت از دست می ده. اما راه دوم من تو را خودم تنبیه می کنم.می تونی انتخاب کنی من از اتاق می روم بیرون ده دقیقه دیگه میام جوابتو بشنوم.

وقتی حسام رفت یاد قدیم افتادم وقتی کار بدی می کردم حسام منو اسپنک می کرد. با خودم فکر کردم کتک خوردن بهتر از این است که آبروم پیش مامان بابا بره.
حسام وارد اتاق شد، با دیدنش خیلی ترسیدم نفسم به شماره افتاده بود.
من: داداش من راه دون را انتخاب می کنم خواهش می کنم به مامان و بابا چیزی نگو هر تنبیهی باشه قبول می کنم.
حسام: باشه پس از این به بعد هر کار گفتم می کنی.بعد از تنبیه هم طبق برنامه ریزی من درس می خوانی. فهمیدی؟
من: بله داداش هر چی شما بگید.
حسام: من برات تنبیه بدنی و چند تا جریمه در نظر گرفتم اما قبل از اون اشتباهاتت را مرور می کنیم.
1- سوء استفاده از اعتماد خانواده و دروغ گفتن
2- هدر دادن هزینه ای که برای درس خواندنت صرف شده
3- دوست شدن با یک پسر غریبه
و ...
و اما تنبهات:
1- تا اطلاع ثانوی حق بیرون رفتا از خانه را نداری
2- هر جا خواستی بروی باید با من یا مامان باشه
3- برات یک برنامه ریزی می کنم طبل اون درس می خونی،مدام ازت امتحان می گیرم اگر خوب نخونده بودی تنبیه میشی
4- یک اسپنک کامل
خب چهارمین مرحله امشب ساعت 10 اجرا می شه چون من باید جایی برم تا اون موقع شما تو این اتاق حبسید اگر کاری داشتی بی بی را صدا کن بهش گفتم تو باید اینجا باشی.
وقتی حسام رفت ساعت 7 بود من نمی دونم جقدر اونجا بودم و به اتفاقهای اون روز فکر می کردم. خوابم برده بود که با شنیدن صدای کلید توی قفل بیدار شدم.
حسام گفت : خب هستی بیا یه چیزی بخور هنوز1 ساعت مونده.رفتم بیرون سر میز شام هیچی نتونستم بخورم چون می ترسیدم.
بالاخره ساعت 10 شد رفتم تو اتاق.یک صندلی وسط اتاق بود و کنارش برس چوبی من و کمربند حسام قرار داشت. حسام روی صندلی نشست.
حسام: خب دختر بد بیا اینجا روی پاهام دراز بکش. باید باسنت آماده تنبیه بشه
من یک شلوار کوتاه پ.شیده بودم با یک تاپ. حسام هم شلوار جین با یک تی شرت پوشیده بود. روی پاش دراز کشیدم.
حسام : 3 دقیقه می زنم تا آماده بشی
دستش خیلی سنگین بود با وجود اینکه از رو شلوارکم می زد اما اشک توچشمام حلقه زده بود جرأت تکون خوردن نداشتم. وقتی 3 دقیقه تمام شد حسام گفت: بلند شو دامن و شرتت را در بیار
خیلی خجالت می کشیدم اما چاره ای نداشتم. دامنم را درآوردم و منتظر شدم
حسام با عصبانیت : شرتتم در بیار زود. می خوام با برس 30 ضربه بزنم تا یادت نره بدون اجازه من نباید کاری بکنی
شرتم را در آوردم و برس چوبیمو از رو میز آورد دادم دستش و با اشاره حسام دوباره رو پاش دراز کشیدم.
حسام: خب هستی خانم از اینجا ضربه ها رو می شماری و بعد از هر کدوم میگی که دیگه تکرار نمی کنی. حالیت شد؟
من: بله داداش
حسام دستش را تا جاییکه می توانست بالا برد و اولین ضربه را زد. احساس کردم مار نیشم زده جیغ بلندی کشیدم و ناخودآگاه دستم را بردم طرف باسنم. عرق سردی تمام تنم را فرا گرفته بود.اشک تو چشمام حلقه زد فکر نمی کردم اینقدر درد داشته باشه. داشتم از درد می مردم که یهو احساس کردم کسی موهامو می کشه
حسام موهامو کشید وفریاد زد: منتظرم چرا نمی شماری؟ از اول می زنم از این به بعد برای هربار که مکث کنی و هر بار که دستت را بذاری رو باسنت از اول می زنم
دوباره دستش را بالا برد و با تمام قدرت زد.
من: 1- آخخخخخخ ببخشید داداش
2- واییییییییییی آخخخخخخ تکرار نمی شه داداش
3- آخخخخخخ اشتباه کردم
4-آخخخخخخخخخخخخخ واییییییییییی التماس می کنم داداش نزن
ضربات یکی پس از دیگری می آمد...نفسم بند آمده بود به شماره 10 رسیدیم دیگه نمی تونستم بشمارم با صدای بلند گریه می کردم و التماس اما حسام انگار هیچی نمی شنید.
حسام: بسه دیگه گریه نکن وقتی دروغ می گفتی باید به اینشم فکر می کردی. تازه اولش است اگر بازم گریه کنی به تعدادش اضافه می شه
تنبیه هستی توسط داداشش – قسمت آخر
با تهدید داداش آروم شدم. حسام شروع کرد به زدن
11-آییییییییی اشتباه کردم
12_ من دختر بدی ام آخخخخخخ اشتباه کردم
13- ایییییییییییییییییی آخخخخخ
حسام با عصبانیت گفت می خوای همه را خبر کنی ساکت شو 5 تا به خاطر گریه هات اضافه می کنم.
با شنیدن این حرف خود به خود ساکت شدم حالا رسیده بود به 20. دیگه اینقدر محکم و تند می زد که من مجال شمردن نداشتم چه برسد به گریه کردن.خوب یادمه ضربات برس مثل تیغ می برید. احساس می کردم باسنم بی حس و سنگین شده مثل لثه ای که سوزن بی حسی بهش زدن.
خلاصه با هر بدبختی بود 30 ضربه برس تمام شد، اما تا آمدم نفس بکشم داداش گفت: بلند شو 5 تا جریمه داری. برو خم شو رو میز من و تا جاییکه می تونی پاهاتو باز کن.
حق گریه نداری حتی صداتم به گوشم نرسه و گرنه بهش اضافه می شه.
با شنیدن این حرف خیلی ترسیدم. اما چاره ای جز اطاعت نداشتم. رفتم طرف میز و روی اون دولا شدم و پاهام را باز کردم و منتطر شدم.
داداش به طرفم اومد و ضربات را یکی پس از دیگری می زد.
وقتی تمام شد گفت می توانی گریه کنی.من انگار پرنده ای که از قفس آزاد شده شروع کردم با صدای بلند گریه گردن. حسام به من نگاه می کرد بعد از چند دقیقه آروم شدم.
حسام: آرام شدی برا ادامه تنبیه آماده ای؟ 30 تای بعدی را می خوام با کمر بند بزنم برو کمربندم را از رو تخت بیار
من با ترس به طرف تخت رفتم. دلم می خواست رو باسنم دست بکشم تا بفهمم چه به روزش آمده اما جرأت نمی کردم کمربند را برداشتم و دادم به داداش.
حسام: خب می ری روی تخت دراز می کشی بالشم می گذاری زیر شکمت دستات را بذار زیر سرت
من به طرف تخت رفتم احساس می کردم آدم کوکی هستم که بی اختیار اطاعت می کنه
حسام: نمی خوام بشمری اما هر 5 تا که زدم بهت فرصت می دم تا اظهار پشیمانی کنی. وای به حالت اگر نتونی خوب معذرت بخواهی و قانعم کنی، اونوقت ممکن است به ضربات اضافه بشه حالیت شد؟
من: بله داداش
حسام کمربندش را دولا کرد چند بار دور تخت قدم زد. انتظار کشنده بود احساس می کردم قلبم داره می ایسته. بالاخره شروع کرد
حسام:1 2 3 4 5
من: ایییییییییییییییییی آخخخخخ داداش اشتباه کردم دیگه هیچ وقت از اعتماد خونوادم سوءاستفاده نمی کنم.
حسام: بسه 6 7 8 9 10
من: داداش ممنون که قبول کردید به بابا مامان نگویید. منم قول می دم دیگه هیچوقت سرپیچی نکنم.
حسام با تمام قدرت می زد.داشتم از درد می مردم اما جرأت اعتراض نداشتم.بالاخره 30 ضربه تموم شد.
حسام: می توانی همینجا بخوابی. این کرم را بگیر و روی باسنت بمال بعد بخواب
وقتی رفت پریدم جلو آینه . وای تمام باسنم کبود بود.به باسنم کرم مالیدم. انقدر گریه کردم که خوابم برد.
با صدای حسام بیدار شدم: هستی بلند شو صبحانه ات را بخور بعد بیا پیشم باهات کار دارم.
خیلی می ترسیدم. صبحانه که خوردم رفتم پیش حسام.
حسام: بشین
وقتی نشستم روی صندلی تازه یادم آمد دیشب تنبیه سختی داشتم.
حسام: بگیر این برنامه درسی را دیشب تا صبح برات نوشتم. طبق این درس می خوانی خودم هر هفته ازت امتحان می گیرم وای به حالت اگر زیر 80% بزنی.
برنامه را گرفتم و مطابق آن شروع کردم به درس خواندن. خلاصه آن تجربه باعث شد همه تلاشم را بکنم، مبادا تنبیه بشم. البته چند باری بعد از آن جریان تنبیه شدم اما هیچ کدام مثل دفعه اول نبود.و اینجوری شد که هنوز هم وقتی به یاد آن روز می افتم تمام باسنم درد می کنه.