Friday, July 30, 2010

هستی

در این پست برایتان یک داستان ایرانی می گذارم که آن را قبلا در یک وبلاگ خوانده بودم و نویسنده آن می گفت که واقعی است
سلام اسم من هستی است. من دانشجوی سال دوم مهندسی کامپیوتر هستم . می خوام براتون خاطره جالبی تعریف کنم. در واقع جریانی که کمک کرد من دانشگاه دولتی اونم یه رشته خوب قبول بشم. اول از خونوادم براتون می گم. مامانم دبیر ریاضی است.و پدرم یک شرکت تجاری دارد که به خاطر کارش اکثر اوقات در سفر است. در واقع او خیلی کم خونه است. من یک داداش دارم به اسم حسام. کسی که در قبول شدن من تو کنکور نقش مهمی داشت. از اونجا که بابا خیلی کم خونه بود حسام خیلی غیرتی و مقتدر بود، چون از کوچیکی یاد گرفته بود از من و مامان مواظبت کند.
سرتون درد نمیارم می ریم سراغ 4 سال پیش. اون موقع من 19 سالم بود و حسام 23 سالش. یک سالی بود دیپلم گرفته بودم برای کنکور درس می خواندم. دوستی داشتم به اسم سحر. سحر 2 تا داداش داشت یکیشون که از ما بزرگتر بود اسمش سامان بود. سامان پسر خوش تیپی بود مؤدب و مهربان به نظر می رسید. من اون موقع از دست سختگیریهای حسام به کلاسهای مختلف رو آورده بودم تا اینجوری کمتر خونه باشم و از ایرادهای حسام دور باشم. با سحر هم تو یکی از کلاسهای کنکور آشنا شدم.
حسام معمولاً خودش من را به کلاس می برد. امااون روز زنگ زد و گفت براش کاری پیش اومده که نمی تونه بیاد دنبالم. حسام گفت تاکسی بگیرم و برم خونه. جریان را به سحر گفتم .
سحر گفت: داداشم میاد دنبالم خب تو هم با ما بیا
من: نه اگر حسام بفهمه منو می کشه گفته باید با تاکسی برم.
سحر: ای بابا دختر تو بزرگ شدی از چی می ترسی، بیا اون نمی فهمه سر راه هم می ریم یه گشتی می زنیم.
خلاصه اون روز با اصرار سحر راضی شدم با اونا برم. توی راه ساسان مدام از چیزای مختلف حرف میزد از دانشگاهشون گرفته تا محیط کارش. ساسان و سحر مدام با هم شوخی می کردن. به رابطشون حسودیم شد با وجودی که حسام را خیلی دوست داشتم اما همیشه ازش می ترسیدم و هیچ وقت جرات نداشتم اینجوری باهاش شوخی کنم. اون روز گذشت و حسام نفهمید من با تاکسی نیومدم. رابطه من با سحر هر روز بیشتر میشد حسام هم که فکر می کرد چون با سحر تو کلاس کنکور دوست شدم پس دختر خوب و درسخوانی هست زیاد بهم گیر نمی داد.
حالا دیگه بعضی وقتها سحر می آمد خونمون و با هم درس می خوندیم و حرف می زدیم. اون همیشه از ساسان تعریف می کرد. بابا قرار بود برای یه کاری بره دوبی مامان هم که تعطیلات تابستونش شروع شده بود با بابا رفت. قرار شد بی بی خانم بیاد خونه ما تا هم به کارا برسه هم وقتهایی که حسام نیست من تنها نباشم. بی بی خانم تو کارای خونه به مامانم کمک می کرد.
توی این مدت من چند بار یواشکی به بهونه کلاس رفتم خونه سحر اینا. حسابی با ساسان دوست شده بودم. احساس می کردم خیلی دوستش دارم. اون روزها حسام تازه شرکت جدیدش را باز کرده بود و بیشتر وقتش بیرون خونه بود. منم از فرصت استفاده می کردم و به دیدن ساسان می رفتم. دیگه ساسان همه زندگیم شده بود جوری که ترس از حسام و تنبیهاتش هم باعث نمی شد من بیشتر احتیاط کنم.
یک روزساسان بهم زنگ زد و گفت می خواد یه باغ بخرد بیرون شهر ازمن خواست که با او و سحر برای دیدن باغ برم. به دروغ به حسام گفتم که برامون روز جمعه کلاس جبرانی گذاشتن باید برم. حسام قبول نمی کرد اما با اصرار من راضی شد و گفت خودش منو می رسونه. منم قبول کردم با ساسان قرار گذاشتم. وقتی رسیدیم سر خیابونی که ساختمان کلاسم اونجا بود به حسام گفتم: داداش شما برو. این کوچه باریک و بن بست است و دور زدن سخته من خودم می رم.خیلی عجیب بود حسام قبول کرد و رفت. برای احتیاط رفتم تو کوچه و بعد از 10 دقیقه اومدم بیرون تاکسی گرفتم و رفتم سر قرار. ساسان تنها بود. ازش پرسیدم که سحر کجاست؟
ساسان: خیلی سر درد داشت نتونست بیاد.
من( با دلهره): خب ساسان منو ببر خونه یک روز دیگه می ریم باغ
ساسان: باور کن با فروشنده قرار گذاشتم باغ خوبی است از دستم می ره.
من: باشه پس تو برو من می رم خونه
ساسان: چرا مگه به من اعتماد نداری
من: نه مسئله اینه که حسام اگر بفهمه شاکی می شه
ساسان: نمی فهمه می ریم زود بر می گردیم

خلاصه با اصرارهای ساسان راضی شدم برم.توی راه خیلی دلشوره داشتم.وقتی رسیدیم به باغ دیدم باغبون اونجا ساسان را میشناسه تعجب کردم اما گذاشتم به حساب اینکه ساسان قبلاً هم برا دیدن باغ رفته برای همین باغبون اونو میشناسه. توی باغ یه ساختمان بود.
ساسان: هستی بیا بریم خونه را ببینیم.
من: ساسان صبر کن صاحبش بیاد بعد می ریم.
ساسان خندید و گفت: بیا خودش بهم کلید داده
من خیلی ترسیده بودم اما عشق چشمام را کور کرده بود.با او به داخل ساختمون رفتم به طرف یخچال رفت و کمی شربت آورد و گفت : بیا از خودت پذیرایی کن
من تازه فهمیدم چه خبر است دویدم طرف در و جیغ زدم گریه می کردم اما اون می خندید و می گفت : هستی گی است ما قرار است با هم ازدواج کنیم یادت رفته. فریاد نزن جز من و تو و بابا رجب کسی اینجا نیست.
داشتم با قفل در ور می رفتم که باصدای شکستن شیشه به خودم اومدم نفهمیدم چی شد فقط دیدم حسام با شکستن شیشه در را باز کرد و وارد شد. سحر هم باهاش بود.جسام با ساسان درگیر شد.بعد از اینکه کلی اونو کتک زد با التماسهای من و سحر ولش کرد.از ترس داشتم می مردم اما خوشحال بودم که حسام به موقع به دادم رسید.حسام به طرفم اومد و محکم زد تو گوشم بعد هم دستم کشید و برد طرف ماشین. تو تمام راه هیچی نگفت وقتی رسیدیم خونه گفت: هستی برو یه دوش بگیر آروم که شدی بیا تو اتاقم کارت دارم.دوش گرفتم،خیلی می ترسیدم.رفتم در اتاقشو زدم.
حسام: بیا داخل
من(سرم را پایین انداختم و همونجا کنار در ایستادم) : دادش من چیز من ....
حسام: ساکت باش.نمی خوام صداتو بشنوم،تا نگفتم حرف نمی زنی فهمیدی؟
من: چشم داداش
حسام: می دونی چه کار احمقانه ای کردی؟ اگر سحر داداششو نمی شناخت و به من نگفته بود جریان چی است و من به موقع نرسیده بودم می دونی چی می شد؟ من همه چیز را می دونستم سحر بهم گفت که داداشش چه برنامه ای داره.خب حالا گذشته است برای تو هم تجربه شد به هر کسی اعتماد نکنی درست است؟

من: بله داداش معذرت می خوام. باور کن خیلی پشیمونم.
حسام:می دونم اما برای اینکه هیچوقت تکرار نشه باید جریمشو بپردازی.هستی خانم شما دو تا راه دارید:
راه اول: من زنگ می زنم به بابا و مامان و همه جریان را می گم اونوقت اونا خودشون تصمیم می گیرند با تو چکار کنند.و می دونی با شنیدن این خبر مامان چقدر غصه دار می شه و بابا اعتمادش را بهت از دست می ده. اما راه دوم من تو را خودم تنبیه می کنم.می تونی انتخاب کنی من از اتاق می روم بیرون ده دقیقه دیگه میام جوابتو بشنوم.

وقتی حسام رفت یاد قدیم افتادم وقتی کار بدی می کردم حسام منو اسپنک می کرد. با خودم فکر کردم کتک خوردن بهتر از این است که آبروم پیش مامان بابا بره.
حسام وارد اتاق شد، با دیدنش خیلی ترسیدم نفسم به شماره افتاده بود.
من: داداش من راه دون را انتخاب می کنم خواهش می کنم به مامان و بابا چیزی نگو هر تنبیهی باشه قبول می کنم.
حسام: باشه پس از این به بعد هر کار گفتم می کنی.بعد از تنبیه هم طبق برنامه ریزی من درس می خوانی. فهمیدی؟
من: بله داداش هر چی شما بگید.
حسام: من برات تنبیه بدنی و چند تا جریمه در نظر گرفتم اما قبل از اون اشتباهاتت را مرور می کنیم.
1- سوء استفاده از اعتماد خانواده و دروغ گفتن
2- هدر دادن هزینه ای که برای درس خواندنت صرف شده
3- دوست شدن با یک پسر غریبه
و ...
و اما تنبهات:
1- تا اطلاع ثانوی حق بیرون رفتا از خانه را نداری
2- هر جا خواستی بروی باید با من یا مامان باشه
3- برات یک برنامه ریزی می کنم طبل اون درس می خونی،مدام ازت امتحان می گیرم اگر خوب نخونده بودی تنبیه میشی
4- یک اسپنک کامل
خب چهارمین مرحله امشب ساعت 10 اجرا می شه چون من باید جایی برم تا اون موقع شما تو این اتاق حبسید اگر کاری داشتی بی بی را صدا کن بهش گفتم تو باید اینجا باشی.
وقتی حسام رفت ساعت 7 بود من نمی دونم جقدر اونجا بودم و به اتفاقهای اون روز فکر می کردم. خوابم برده بود که با شنیدن صدای کلید توی قفل بیدار شدم.
حسام گفت : خب هستی بیا یه چیزی بخور هنوز1 ساعت مونده.رفتم بیرون سر میز شام هیچی نتونستم بخورم چون می ترسیدم.
بالاخره ساعت 10 شد رفتم تو اتاق.یک صندلی وسط اتاق بود و کنارش برس چوبی من و کمربند حسام قرار داشت. حسام روی صندلی نشست.
حسام: خب دختر بد بیا اینجا روی پاهام دراز بکش. باید باسنت آماده تنبیه بشه
من یک شلوار کوتاه پ.شیده بودم با یک تاپ. حسام هم شلوار جین با یک تی شرت پوشیده بود. روی پاش دراز کشیدم.
حسام : 3 دقیقه می زنم تا آماده بشی
دستش خیلی سنگین بود با وجود اینکه از رو شلوارکم می زد اما اشک توچشمام حلقه زده بود جرأت تکون خوردن نداشتم. وقتی 3 دقیقه تمام شد حسام گفت: بلند شو دامن و شرتت را در بیار
خیلی خجالت می کشیدم اما چاره ای نداشتم. دامنم را درآوردم و منتظر شدم
حسام با عصبانیت : شرتتم در بیار زود. می خوام با برس 30 ضربه بزنم تا یادت نره بدون اجازه من نباید کاری بکنی
شرتم را در آوردم و برس چوبیمو از رو میز آورد دادم دستش و با اشاره حسام دوباره رو پاش دراز کشیدم.
حسام: خب هستی خانم از اینجا ضربه ها رو می شماری و بعد از هر کدوم میگی که دیگه تکرار نمی کنی. حالیت شد؟
من: بله داداش
حسام دستش را تا جاییکه می توانست بالا برد و اولین ضربه را زد. احساس کردم مار نیشم زده جیغ بلندی کشیدم و ناخودآگاه دستم را بردم طرف باسنم. عرق سردی تمام تنم را فرا گرفته بود.اشک تو چشمام حلقه زد فکر نمی کردم اینقدر درد داشته باشه. داشتم از درد می مردم که یهو احساس کردم کسی موهامو می کشه
حسام موهامو کشید وفریاد زد: منتظرم چرا نمی شماری؟ از اول می زنم از این به بعد برای هربار که مکث کنی و هر بار که دستت را بذاری رو باسنت از اول می زنم
دوباره دستش را بالا برد و با تمام قدرت زد.
من: 1- آخخخخخخ ببخشید داداش
2- واییییییییییی آخخخخخخ تکرار نمی شه داداش
3- آخخخخخخ اشتباه کردم
4-آخخخخخخخخخخخخخ واییییییییییی التماس می کنم داداش نزن
ضربات یکی پس از دیگری می آمد...نفسم بند آمده بود به شماره 10 رسیدیم دیگه نمی تونستم بشمارم با صدای بلند گریه می کردم و التماس اما حسام انگار هیچی نمی شنید.
حسام: بسه دیگه گریه نکن وقتی دروغ می گفتی باید به اینشم فکر می کردی. تازه اولش است اگر بازم گریه کنی به تعدادش اضافه می شه
تنبیه هستی توسط داداشش – قسمت آخر
با تهدید داداش آروم شدم. حسام شروع کرد به زدن
11-آییییییییی اشتباه کردم
12_ من دختر بدی ام آخخخخخخ اشتباه کردم
13- ایییییییییییییییییی آخخخخخ
حسام با عصبانیت گفت می خوای همه را خبر کنی ساکت شو 5 تا به خاطر گریه هات اضافه می کنم.
با شنیدن این حرف خود به خود ساکت شدم حالا رسیده بود به 20. دیگه اینقدر محکم و تند می زد که من مجال شمردن نداشتم چه برسد به گریه کردن.خوب یادمه ضربات برس مثل تیغ می برید. احساس می کردم باسنم بی حس و سنگین شده مثل لثه ای که سوزن بی حسی بهش زدن.
خلاصه با هر بدبختی بود 30 ضربه برس تمام شد، اما تا آمدم نفس بکشم داداش گفت: بلند شو 5 تا جریمه داری. برو خم شو رو میز من و تا جاییکه می تونی پاهاتو باز کن.
حق گریه نداری حتی صداتم به گوشم نرسه و گرنه بهش اضافه می شه.
با شنیدن این حرف خیلی ترسیدم. اما چاره ای جز اطاعت نداشتم. رفتم طرف میز و روی اون دولا شدم و پاهام را باز کردم و منتطر شدم.
داداش به طرفم اومد و ضربات را یکی پس از دیگری می زد.
وقتی تمام شد گفت می توانی گریه کنی.من انگار پرنده ای که از قفس آزاد شده شروع کردم با صدای بلند گریه گردن. حسام به من نگاه می کرد بعد از چند دقیقه آروم شدم.
حسام: آرام شدی برا ادامه تنبیه آماده ای؟ 30 تای بعدی را می خوام با کمر بند بزنم برو کمربندم را از رو تخت بیار
من با ترس به طرف تخت رفتم. دلم می خواست رو باسنم دست بکشم تا بفهمم چه به روزش آمده اما جرأت نمی کردم کمربند را برداشتم و دادم به داداش.
حسام: خب می ری روی تخت دراز می کشی بالشم می گذاری زیر شکمت دستات را بذار زیر سرت
من به طرف تخت رفتم احساس می کردم آدم کوکی هستم که بی اختیار اطاعت می کنه
حسام: نمی خوام بشمری اما هر 5 تا که زدم بهت فرصت می دم تا اظهار پشیمانی کنی. وای به حالت اگر نتونی خوب معذرت بخواهی و قانعم کنی، اونوقت ممکن است به ضربات اضافه بشه حالیت شد؟
من: بله داداش
حسام کمربندش را دولا کرد چند بار دور تخت قدم زد. انتظار کشنده بود احساس می کردم قلبم داره می ایسته. بالاخره شروع کرد
حسام:1 2 3 4 5
من: ایییییییییییییییییی آخخخخخ داداش اشتباه کردم دیگه هیچ وقت از اعتماد خونوادم سوءاستفاده نمی کنم.
حسام: بسه 6 7 8 9 10
من: داداش ممنون که قبول کردید به بابا مامان نگویید. منم قول می دم دیگه هیچوقت سرپیچی نکنم.
حسام با تمام قدرت می زد.داشتم از درد می مردم اما جرأت اعتراض نداشتم.بالاخره 30 ضربه تموم شد.
حسام: می توانی همینجا بخوابی. این کرم را بگیر و روی باسنت بمال بعد بخواب
وقتی رفت پریدم جلو آینه . وای تمام باسنم کبود بود.به باسنم کرم مالیدم. انقدر گریه کردم که خوابم برد.
با صدای حسام بیدار شدم: هستی بلند شو صبحانه ات را بخور بعد بیا پیشم باهات کار دارم.
خیلی می ترسیدم. صبحانه که خوردم رفتم پیش حسام.
حسام: بشین
وقتی نشستم روی صندلی تازه یادم آمد دیشب تنبیه سختی داشتم.
حسام: بگیر این برنامه درسی را دیشب تا صبح برات نوشتم. طبق این درس می خوانی خودم هر هفته ازت امتحان می گیرم وای به حالت اگر زیر 80% بزنی.
برنامه را گرفتم و مطابق آن شروع کردم به درس خواندن. خلاصه آن تجربه باعث شد همه تلاشم را بکنم، مبادا تنبیه بشم. البته چند باری بعد از آن جریان تنبیه شدم اما هیچ کدام مثل دفعه اول نبود.و اینجوری شد که هنوز هم وقتی به یاد آن روز می افتم تمام باسنم درد می کنه.

9 comments:

دختر تپلی said...

اووووووووم. خیلی خوب بود. هر چند به نظر نمیومد واقعی باشه. آخه یه جاش گفته بود: شلوارک پام بود. بعدش گفته: دامنم رو درآوردم. ولی در کل خوب بود. مرسی!‏
کاش منم یه شوهر داشتم که تنبیهم می‌کرد.‏

Anonymous said...

سلام

اره این داستان زیادی مورد داره

راستی وبلاگت عالیه
من که خیلی خیلی بهش نیاز دارم
واقعا خیلی دلم میخواد این همسرم رو راضی کنم.... که این لطف رو در حقم بکنه.... ولی فعلا که موفق نبودم....

داستان رو بی خیال شو...
وبلاگ های دیگه هستند... اگه داری بده به اونا....

به جاش برگرد به همین موضوع خودت.... این خیلی بهتره.....

راستی
Taken In Hand
فیلتره

Anonymous said...

http://www.falakestann.blogfa.com/

Anonymous said...

سلام از خانوما کسی علاقه داره در این مورد صحبت کنیم بیاد یاهو
gsky374@yahoo.com

milad said...

مستر میلاد هستم،پانیشر.اسم،سن و تمایلاتت رو به ایمیل زیر ارسال کن تا بررسی بشه.اگه سعادت داشتی تو لیست
تنبیهی هام وارد میشی و مفهوم واقعی تنبیه رو درک خواهی کرد.
Email : smartboy.borna@yahoo.com

نانا said...

امشب ۱۲۰۰ ضربه با دست و برس از صوهرم گرفتم��از درد خوابم نمیبره

Aliaii said...

منم خیلی دوس دارم یه خانم باشخصیت و محترم و کنترل؛تربیت و تنبیه کنم.
Ali.aliai@yahoo.com

Anonymous said...

من هم دیشب تنبیه شدم روی باسنم ۵۰۰تا اسپنک با دست گرفتم. امشب هم ۵۰۰ تا اسپنک با شلاق چرمی میگیرم. شوهرم معتقده هر زنی نیاز به تنبیه شدن توسط شوهرش داره.

Anonymous said...

من عاشق اسپنک شدنم ولی همسرم قبول نمیکنه